پنجره ها

مقداد ممتاز اميري
mmamiry@yahoo.com


يه جورايي اين گرفت و گيرها از نفرين چخوفه . اگه همون هفده سال پيش كه نامه نوشت " ابوالقاسم نكن . اين تفنگي رو كه امروز آويزون مي كني بالاخره يه روزي شليك مي شه " فردوسي گوش مي داد ، اگه اون موقع فكر نمي كرد كه چخوف حتما داره به داستانش حسودي مي كنه واين موقعيت
" دوري پدر و پسر " رو مي خواد ازش بدزده و به نام خودش ثبت كنه الان وضعيتش اين اين نبود و همه چيز براش كابوس نشده بود . اما فردوسي گوش نداد و تهمينه رو هم از توران به ايران آورد كه " صلاح مملكت خويش خسروان دانند دكتر جون . تو برو داستان كوتاهت رو بنويس . "

***
تهمینه نشسته بود توی هال و زل زده بود به تلویزیون که از عصر دیروز " خفه " شده بود .
- خفه اش کن اون رو ضعیفه
وسط " ضعیفه " انگارکه ..... اما جمله اش را تمام کرد و از خانه زد بیرون . شرمش می آمد که خیابان های شلوغ را گز کند و توی صورت مردم لبخند بزند " وظیفه بود اگه صد دفعه دیگه ..... "
انداخت توی کوچه پس کوچه ها و انقدر پرسه زد تا هوا تاریک شد و بعد یکراست رفت سراغ فردوسی .
فردوسی مثل همیشه ، مثل همه وقتهایی که رستم از جنگ بر می گشت آماده بود و منتظر . منتظر که رستم دم غروب بیاید در خانه شان . زنگ را دوبار بزند . او در را باز کند و بعد بدون یک کلمه حرف بروند کافه " ماطاووس " پشت میزی که دور از چشم پنجره ها باشد بنشینند و ماطاووس مثل همیشه یک بطری عرق و یک لیوان بگذارد روی میز ، سیگاری بگیراند ، تابلو " تعطيل است "را پشت در آويزان كند ، کرکره ها را تا نیمه پایین بکشد و زیر لب بگوید " میرم بیرون یه هوایی بخورم " دو ساعتی فقط سکوت باشد و رستم بغضش را با عرق فرو بدهد و بعد از بطری خالی همان حرف های همیشگی .
" ديشب دوباره خوابشو ديدم . با همون حفره هاي تاريك جاي چشماش . خيلي ها بودن . من بودم . تهمينه بود . تو و سلطان محمود هم بودين . مثل يه بچه گربه از دستش فرار مي كردم ، اما اون سر جاش وايستاده بود و ازم فيلم مي گرفت . تو بيابون برهوت نشسته بودين رو صندلي هاي شيك و منو تو يه تلويزيون خيلي بزرگ تماشا مي كردين . بغل دستت يه غريبه نشسته بود . ازت پرسيدم اين كيه . خنديدي ولي جوابمو ندادي . شايدم دادي چون فكر كردم اسمش جهانگيره . نمي شه داستانشو از اول بنويسي ، يه جوري كه من باهاش نجنگم . اصلا اينم نه ، همين كه رويين تن نباشه كافيه . اون طوري ديگه چشماشو .... " و بعد بغضش بترکد و .......
اما این بار همه چیز فرق می کرد . این بار سهراب .....

* * *
ماطاووس نشسته بود دم در کافه و سیگار گوشه لبش را خاموش می کشید که سرو کله شان از ته کوچه پیدا شد . نگاهی انداخت به میز همیشگی . همه چیز مرتب بود . یک بطری، یک لیوان ، و یک یادداشت .
سیگارش را روشن کرد . پکی زد و قبل از اینکه سر برسند توی کوچه بغل مغازه اش گم و گور شد .
" کرکره رو بکشید پایین می رم بیرون یه هوایی بخورم "

* * *
ساعت از یازده گذشته بود و اسفندیار پسر پنج ساله رستم و تهمینه کم کم داشت خوابش می برد .هر شب همین وقت ها " بابا " پیدایش می شد . آرام و بی صدا می آمد و توی تاریکی چشم هاي اسفنديار زل می زد به صورتش که مثلا خواب بود و بعد می بوسیدش و از اتاق می زد بیرون و اسفنديار تا يكي دو ساعت از بوي عرق سرد صورت " بابا " و يك بوي عجيب و غريب كه از دهانش بيرون مي زد خوابش نمي برد .

* * *
رستم به اندازه کافی گند زده بود که تهمینه خیلی به فلاش بک های ذهنش اعتنا نکند اما - این به قول کلاریس - ور ایرادگیر ذهن تهمینه کارش را خوب بلد بود " بعد از شستن ظرفا و روفتن خونه و آب کشیدن خلا و خوابوندن بچه " تازه وقت گیر آورده بود . آنهم ساعت دوازده شب .
- پسرشان هنوز به دنيا نيامده بود كه رستم رفت براي جنگ با اسفنديار " خودت يه اسم خوب براش پيدا كن . اينجا انقدري پهلوون داشته كه براي اين چيزها مشكلي نداشته باشيم "
رستم پيروز از جنگ برگشت . " يك اسم خوب برا پسرت پيدا كردم . اسم يك پهلوون . شايد نشناسيش . اسمش رو گذاشتم اسفنديار . اشكالي كه نداره ؟ نه ؟ "
شايد اگر آنروز رستم داد و بيداد كرده بود و اسم پسرش را مثلا گذاشته بود " بهمن " امروز زبان تهمينه حداقل در اين يك مورد جلوي ور ايرادگير ذهنش دراز بود .
اما او فقط سكوت كرد و " نه خيلي هم خوب و قشنگه . همين اسمو مي ذاريم روش "
نه تهمينه و نه حتي خود اسفنديار انقدري احمق نبودند كه نفهمند رستم هميشه از زير كلمه اسفنديار فرار مي كند و او را صدا مي زند " پسر "
- پارسال همين وقت ها بود كه تهمينه فهميد اسفنديار تازگي ها درست نمي بيند " فردا وقت چشم پزشكي گرفتم برا اسفنديار . شما هم تشريف بيارين . بالاخره باباشي "
" راست ، راست ، بالا ، پايين ، پايين ..... " لازم نبود دكتر بگويد " دستت رو بذار روي اون يكي چشمت " حتي لازم نبود من من كند و دنبال كلمات بگردد . رستم و تهمينه خودشان ديدند كه پسرشان در چهار سالگي رسما كور شده .
تهمينه نگاهش را از تابلوي روي ديوار برداشت و انداخت روي صورت رستم كه يعني .......
توي اين يك سال تهمينه خيلي تلاش كرد كه به ور ايرادگير ذهنش ثابت كند اون نگاه هيچ معني خاصي نداشت اما خب بي فايده بود . از همان شب ، از بعد از همان نگاه معنادار بود كه رستم پايش به كافه ماطاووس باز شد و تهمينه را با تعبير شوخي چهار سال پيشش توي خانه تنها گذاشت .
- " اصلا چرا راه دور بريم ، همين سه روز پيش . " تلويزيون صحنه هاي مستند جنگ رستم با سهراب را نشان مي داد . تهمينه بلند – جوري كه رستم توي تراس بشنود – براي اسفنديار توضيح مي داد " تلويزيون داره جنگ دو روز پيش بابات رو نشون مي ده با دشمن " " دشمن " اش را بلندتر گفت و رو كرد به تراس " مي مردن اگه يه موسيقي حماسي درست و حسابي مي ساختن براي اين فيلما ؟! خودم يه موسيقي پيدا كردم اصلا انگار الهام گرفته از اين حماسه بزرگه . گوش بده ببين چطوره " كاست را گذاشت توي ضبط و صدا را تا آخر بلند كرد و ديوانه وار شروع كرد به خنديدن ، موسيقي كارتون "پت و مت " بود باز هم رستم به نفع ور ايرادگير ذهن تهمينه سكوت كرد " دختر مظلومه قصه تو نيستي "
توي اين سه روز خانه پر بود از صداي موسيقي حماسي و " پت و مت " و قهقهه هاي ديوانه وار تهمينه و گريه هاي بي صدايش تا بالاخره عصر امروز رستم از كوره در رفت .
- خفه اش كن اون رو ضعيفه
اين صحنه ها مثل فيلم از جلوي چشمان تهمينه رد مي شد و پشت آن ها ور ايراد گير ذهنش مثل خانم معلم هاي سختگير – همان ها كه از بالاي عينك به آدم نگاه ميكنند و خودكارشان را آرام آرام ، تق تق مي زنند روي ميز – منتظر جواب بود . جوابي كه تهمينه نداشت .

***

اين بار خيلي طولاني نشد . بعد از نيم ساعت چشم هاي رستم همه چيز را لو داده بود . " اينطوري همه چيز را خراب مي كني صبر كن شايد ...... "
رستم كه انگار كر شده بود بطري را از روي ميز برداشت و سر كشيد . نيم ساعت بعد ، مست و پاتيل در خيابان هاي شهر و در حضور چراغ هاي تك و توك روشن خانه ها عربده مي زد .
صبح فردا ريش سفيدان شهر براي حرف مهمي راه افتادند به طرف خانه فردوسي .

***

تهمينه نشسته بود توي هال و زل زده بود به تلويزيون كه از عصر ديروز " خفه " شده بود .
ديشب تا صبح با خاطرات زنده به گورش ديدار مجدد كرده بود و براي خانم معلم بهانه آورده بود .
- نه اين يكي اصلا .....
- اتفاقا اين يكي كاملا ........
نزديك صبح خانم معلم بي خيال شده بود و صداي رستم هم توي كوچه ها قطع . تازه چشم هايش داشت سنگين مي شد كه سر و كله رستم پيدا شد و بي سر و صدا رفت نشست توي تراس . تهمينه فكر كرد حتما زل زده به جيرجيرك هاي توي تاريكي و دوباره .....
" عين همه مردا وقتي ساكته خطرناك ميشه " اين را تهمينه يك بار تلفني به مادرش گفته بود .
تا يكي دو ساعت پيش همين طور توي تراس زل زده بود به يك جاي نامعلوم و پشت سر هم سيگار دود كرده بود . بعد چند تا تلفن مشكوك كرده بود و حالا هم كه توي دستشويي با قيچي باغباني و ريش تراش افتاده بود به جان صورتش .
يكي دو ساعت طول كشيد تا رستم از آينه دل كند و رفت لباس عوض كرد و با عجله از خانه زد بيرون .
از در كه بيرون مي رفت تهمينه جرات كرد و نگاهي انداخت به رستم . بدون آن ريش هاي بلند دو شاخه شده بود مثل اين آدم هاي مينياتور ها . همان هايي كه يا دنبال آهو اند يا دنبال يار ، اما هيچكدام اسم ندارند .تلويزيون داشت " به خانه بر مي گرديم " پخش مي كرد .

***

روزنامه روي عسلي جلوي راحتي ولو بود ، تلويزيون مسابقات كشتي جهاني تهران را پخش مي كرد و فردوسي به قرارداد سي سال پيشش فكر مي كرد .
# اينجانب ابوالقاسم فردوسي فرزند محمد متعهد مي شوم به اجراي قرارداد طبق موارد زير :
1- اين اثر در قالب مثنوي و در گونه حماسي و با هدف گراميداشت ياد و خاطره پهلوانان اين مرز و بوم ....
# رستم با چهره و لباس مبدل از كشور گريخت .
به گزارش خبرنگار روزنامه " اخبار سيستان " سلطان محمود با حضور در جمع كثيري از پهلوانان ضمن اسفبار خواندن واقعه اخير فرمودند .....
# بينندگان عزيز من از سالن 20 هزار نفري مجموعه ورزشي محموديه با شما صحبت مي كنم . دقايقي پيش اين پهلووني رو كه كنار من مي بينيد كاري كرد كارستان . جهانگير جان مي خوام از زبون خودت ......
# 2 – در سير حواث و اتفاقاتي كه در طول شاهنامه رخ مي دهد شاعر اختيار تام خواهد داشت ، ليكن پايان شاهنامه طبق دستور سلطان محمود غزنوي – كه از فردا در شهر جار زده خواهد شد – خوش خواهد بود .
# با توجه به قولي كه به مردم داده بودم فشار رواني زيادي روم بود ولي با توكل به خدا و تلاش مربيام تونستم مدال طلا رو ....
# در اين حادثه هم رستم و هم فردوسي بايد جوابگوي احساسات پاك ملت باشند . در پايان خاطر نشان مي كنم اين مملكت هيچ گاه خالي از پهلوانان نبوده و .....
# 17 – اين اثر حداكثر در طول سي سال نگاشته خواهد شد و در صورت نيمه كاره ماندن اثر ، ادامه كار به كسي كه توسط سلطان محمود تعيين مي شود واگذار خواهد شد .
بديهي است در صورت عدم رعايت هر يك از موارد فوق ، عواقب آن متوجه اينجانب خواهد بود .
# - در مورد اون اتفاق فينال بگو . فني كه زدي و به هر حال .....
- همونطور كه خودتون هم ملاحظه كرديد من تلاشم رو كردم كه كشتي گير لهستاني رو روي كمر بچرخونم ولي نشد ، ديگه مجبور شدم روي گردن بچرخونمش و متاسفانه گردنش شكست . به هر حال در كشتي جنگندگي و تعصب جاي خودش رو داره . من به عنوان سرباز مملكتم روي تشك مي رم و اگه صد دفعه ديگه .......
فردوسي مثل مارگزيده ها پريد طرف تلفن .
- روابط عمومي تربيت بدني ،بفرماييد .
- سلام عليكم . خسته نباشيد . من فردوسي هستم . مي خواستم ......

***
- فردوسي از پله هاي سن موقت بزرگي كه در ميدان مركزي شهر برپا شده بود رفت بالا و ايستاد پشت بلندگوهاي زيادي كه پيچيده بودند توي هم .
" با سلام و درود فراوان خدمت ملت بزرگ ايران . اين من از همه كمترين ...... "
- بعد از چند روز دوندگي براي گرفتن اقامت – آن هم با هويت جعلي وبدون حتي يك آشنا – توي كشوري كه از زبان مردمش هم هيچي نمي شد فهميد حالا بالا رفتن از پله هاي يك هتل نه چندان مجلل در جنوب پاريس بهترين چيز بود .
- " شايد بهتر باشه خودش حرف بزنه "
- پيشخدمت در اتاق 803 را باز كرد و به فرانسه چيزي گفت احتمالا به اين معني كه " دم در بده بفرماييد تو "
- جهانگير در بين تشويق مردم پله هاي سن را دو تا يكي رفت بالا .
- پيشخدمت هنوز داشت حرف مي زد كه رستم كلافه چند كلمه در ذهنش جمع و جور كرد " آي ام نو آندر استند فرانسه ، پليز ..... "
- فردوسي بازوبند پهلواني شهر را بست روي بازوي جهانگير .
- رستم خودش را روي تخت رها كرد .....


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31112< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي